امروز به دیدن یکی از آشنایان رفتم؛ پیرزنی که به استناد شناسنامهی رنگ و رو رفتهاش، متولد سال 1299 هـ.ش است و به عبارت دیگر، 88 ساله.
پیرزنی از کار افتاده که نزدیک به 3 سال است از خانه خود خارج نشده و روزها و شبها را در اتاق خود میگذراند.
شاید در هفته یکبار از اتاق خود، آن هم با صندلی چرخدار خارج شود و آن یکبار هم با کمک پرستارانی که 24 ساعته مراقبش هستند.
به این فکر میکردم که اگر این پرستاران که در دو شیفت کاری در کنارش هستند، نبودند، چه میشد؟
سعی کردم خود را برای لحظهای جای او بگذارم؛ نتوانستم، یعنی اصلاً تصورش هم برایم ممکن نبود.
عقل و هوش و حواست کار کند ولی نتوانی از جایت برخیزی و کوچکترین امور شخصیت را انجام دهی! وای خدای من.
و وقتی پای صحبتهای نهچندان مفهومش مینشینی، یک چیز را میفهمی؛ منتظر است! منتظر برای رفتن! برای آسوده شدن!
بازهم خدا را شکر که تنها فرزندش حاضر نشد تا او را به خانه سالمندان بفرستد، جایی که بسیاری از پدران و مادران، در آنجا، روز را به شب و شب را به روز میرسانند و شاید آنها هم منتظر باشند!
همیشه از خدا خواستهام من را تا زمانی در این دنیا نگه دارد که روی پای خودم ایستاده باشم و محتاج کسی نباشم؛ چند سالش اصلاً برایم مهم نیست.
راستی چرا بعضی از ما آدمها فکر میکنیم هیچگاه پیر نمیشویم و حتی نمیمیریم؟